عاشقانه
عشق ومحبت

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت دوستان مشکلم اینه که  عاشقی رو تجربه کردم  فقط تو دل خودم چون خجالت میکشم بهش بگم میترسم بگه نه اونوقت چی؟ لطفا اگه میشه کمکم کنید.

شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

                                                     دوستان گلم سلام                                                  باآرزوی سلامتی روز افزون خدمت شما دوست گرامی هدف من از ایجاد این وبلاگ فقط برای رفع مشکلات شماکه در زندگی کسی را دوست داری ویا عاشقش شدین و نمی توانید چطوری بهش ندای دلتون رو برسونید که دوستش دارید  ویا عاشق شدین وبه محبوبتون نرسیدین ساخته شده تا شما مشکلتون رو برای ما بازگو کنید وما با استفاده از قرار دادن مطلب شما در وبلاگ  نظر دوستان دیگر را   می شنویم و ازطریق همین مطالب  مشکل شما رو بتوانیم حل کنیم.  من نمی دانم الان شما راجب این موضوعی که برایتان نوشتم چه فکر میکنید فقط اینو بدونید.که یه روزی من هم همین مشکل عاشق شدن رو داشتم وانقدر این موضوع تو دلم موند تا که یه روز اونی که واقعا از ته دل دوست داشتم از دست دادم. این مطلب از طرف نویسنده وبلاگ برای شما عزیزان مطرح شد تا بتوانیم با استفاده از نظرات بیننده های وبلاگ مشکل شما دوست عزیز رو بر طرف کنیم.    با تشکر  مدیر وبلاگ 

جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 13:38 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

                                     تقدیم به دوستان گلم

جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 13:7 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

 

 

آسمــــــــان را که می نگرم عطر خیالت مجالم نمی دهـــــــــــــــد...


دوباره از نــــو باز می گـــــــــــــــردم به سر سطــــــــــــر،


آنجا که نام زیبـــــــای تو نگاشتـــــــــــــــه شده اســـــــــت....


آنجا که نـــــــــــام من آغــــــــاز میشـــــــــــــــود ...

آن لحظه که عشـــــق می روید و من در هوایش نفس می کشـــــم.

فانوس ستاره ها را خاموش می کنـــــم و چهره ی مهتاب را در پشت

 ابــــــرها پنهــــــان می کنـــــــم...

 
تا دستانم در دست های گرم تو جــــای دارد، چشـــــم هایم را بر روی

هر آنچه دیدنــــــــی است می بنـــــــــدم....

تصنیف عشق را برایت زمزمه می کنـــــــم،،،،،،


تا غروب ستاره ها کنارم بمان و بدان که عاشقانه دوستـــــــت دارم.



 

جمعه 18 تير 1390برچسب:, :: 16:0 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 21:56 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

 


یادش به خیر وقتی با هم زیر یک چتر بودیم!

متن در ادامه مطلب
 

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب



از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته
خوبیها و بدیها
سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق باران
با خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .
سعی کرد بخوابد
قطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل
صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید
بیرون همه جا سفید بود
انتهای کوچه کمی مکث کرد
با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت
سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه
قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب یلدا
نگاهش را دزدید
***
نیاز به دوست داشتن ,
نیاز به دوست داشته شدن ,
نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل
نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها
و نیاز و نیاز و نیاز
چیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش
تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونی
تمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود
می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش
و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان
زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***
روزهای تازه و جسارت های تازه تر
و سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمار
و گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شد
و چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد
چشم هایی که نیازش
نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق
***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد
چیزی بیشتر از نگاه می خواست
عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش
جای خودش را به مرد غریبه داده بود
و حالا عشق , مرد غریبه شده بود
با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته
و سیگاری در دست
دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق
صدای عشقش
مرد غریبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف می بارید
شدید تر از هر روز
و او , هوای دلش بارانی بود
شدید تر از هر روز
قدم هایش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه
آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند
غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود
سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟
صدای شکستن شیشه آمد
غریبه در کنارش بود
صدایی گرم و حضوری گرم تر
باور نمی کرد
هر دو زیر یک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد
آی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت
کاش خیابان انتهایی نداشت
بوی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری
- سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش خجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد
ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تر
در را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کرد
غریبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی
تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره
***
خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان
هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان
عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند
هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت
واژه عمق احساس را بیان نمی کند
واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق های نیمه شب
و روزهای برفی
روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ”
و امروز های بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود
نه خواب , نه بیداری
دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید
پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت
آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد
و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود
مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش
نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هیچ به پوچ رسیدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقی
و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته
روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزید
سایش پشت بر دیوار
سقوط
و دیگر هیچ...

 

سه شنبه 17 تير 1390برچسب:, :: 8:0 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

 

چه
تلخ شد شکلات روز اولی که بهم دادی...

من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد .
خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟‌»
گفتم : دوستی که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌
گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد »

گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند‌،‌یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.»
خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تاا» بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .»
نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد .
دوستی بدون تا را نمیفهمید.
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .»
گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟ »
گفتم :« باشد .»
هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم .
دوست دوست .
من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم .
میگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی »
و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی .
میگفتم :«‌بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .»
صندوقش پر از شکلات شده بود .
هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم :‌«‌اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟ »
گفت :« مواظبشان هستم . » میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم
و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »

یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است
من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است .
او آمده امشب تا خداحافظی کند .
میخواهد برود . برود آن دور دورها ..
میگوید :‌«‌میروم اما زود برمیگردم »
من میدانم . میرود و برنمیگردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .
من یادم نرفت .
یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌این برای خوردن . »
و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » .
یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش . هر دو را خورد و خندیدم .
میدانستم دوستی من « تا» ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد .
مثل همیشه .
خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد .
حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! ...

 

 

سه شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 8:0 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

این جرم من است...

 نقاش نیستم ! اما تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم .

 ای که یادت بهترین مفهوم بیداریست / عطر یادت تا ابد در خاطرم جاریست .

 دلم اعدام عشق است به دار قلب خاموشت / بدان تا لحظه ی مردن نخواهم کرد فراموشت .

 اگه عشقم حقیره ، اگه جسمم کویره ، اگه همیشه تنهام ، اگه خالیه دستام ، برای تو عاشق ترین عاشق دنیام .

 

 با یاد چشمهای تو خوب است خواب من / از ابرها کناره بگیر آفتاب من / چشم تو را کجای جهان جستجو کنم / پایان بده به تب و تاب بی حساب من .

 میان چشم تو ییلاق کردم / در عشق تو خودم را چاق کردم / از این پس بی تو مفهومی ندارم / دلم را بر دلت سنجاق کردم .

 از بس که درون سینه تنها مانده / درمانده ام از دست دل وامانده / در داخل سینه درد شیرینی هست / آیا دل من پیش شما جا مانده ؟

 اینقدر خیالهای بیهوده نباف / ماییم و دو خط رباعی و یک دل صاف / در آیینه ی دلم به جز عکس تو نیست / شک داری اگر ، بیا دلم را بشکاف .

+ اوج نیاز قلب من در به در نگاهته / آرامش درون من دیدن روی ماهته .

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد / نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد / عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی / که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد .

 

سه شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 8:0 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

تقدیم به تو مهربانم...
   
امشب دلم گرفته است
می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم
از ابرهای تیره ای که با نسیم خیانت به آسمان دلم آوردی
می خواهم گریه کنم اما نمی توانم ...
می خواهم تو را به یاد بیاورم ...
و با نگاه چشمان تو تا به صبح مژه بر هم نزنم
اما افسوس ... گذشت دقایق چهره ات را از یاد من برده اند ! ...
می خواهم اولین ساعتی که نگاهم کردی رو
به یاد بیاورم ... اما افسوس ...
آخرین نگاه تلخ و سرد تو نمی گذارد ! ...
می خواهم اولین دقایق با تو بودن را
به یاد بیاورم ... اما افسوس ...
می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم
اما نه! دلم نمی آید .....

 

 

 

سه شنبه 15 تير 1390برچسب:, :: 8:0 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده


الهی برم قربون تو قربون تو قربون تو..... دل و دل می کنی حاشا نداره....  

ما عاشق هم بودیم                                  حسی که یه عادت نیست
از من که گذشت اما                این رسم رفاقت نیست
اینکه من و از قلبت                                                 بی واهمه میگیری
اینکه من و می بازی                    دنبال کسی میری
وقتی همه ی دنیات                                                          تنهایی و غربت بود
وقتی همه جا با تو                                 احساس یه وحشت بود
 



کی با همه ی قلبش
بغض شبت و وا کرد
کی آرزو رو فهمید
کی با تو مدارا کرد
باشه برو حرفی نیست
من از همه دلگیرم
حالا که دلت رفته
دستات رو نمی گیرم
ما هر دو برای هم
هر ثانیه کم بودیم
کی جز تو نمی دونه
ما عاشق هم بودیم
ما عاشق هم بودیم
ما عاشق هم بودیم


حسی که یه عادت نیست
از من که گذشت اما
این رسم رفاقت نیست
اینکه من و از قلبت
بی واهمه میگیری
اینکه من و می بازی
دنبال کسی میری

 

 

سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 13:43 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
سه شنبه 15 تير 1390برچسب:, :: 8:0 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

 

حرف های دلم برای تو ای نازنیم

 حرفهای نا گفته ام برای تو

مرگ را برای سکوت رقم زدم تا به فریاد برسد ولی همان سکوت هم ساکت شد

قلمم عاشق شد

نمیدانم کدامشان خواب را از چشمان خفته ام ! ربوده

نورسفید لامپ مهتابی که سعی دارد رنگ رخسار من و هم اتاقی هایم را پریده تر

جلوه دهد

یا سرمایی که تامغز استخوانم رخنه کرده

یا فکر وخیالی که حتی یک دم رهایم نمیکند

فردا روز بزرگی است

برای من

برای تو

برای عشقمان

فردا که مرا درآن لباس سپید خواهی دید ..چه میکنی؟

فردا که چشمان درشت من بر حرکات تو تنگ خواهند شد

همه که رفتند ..تنها من می مانم و تو و سکوت

دوست دارم حرفهایت را بگویی..هرآنچه در صندوقچه دل پنهانش کرده بودی

قول میدهم درروشنای چشمانت ننگرم تا آسوده برزبان برانی حرفهای مگوی دلت را

میدانم برایم از دوست داشتن خواهی گفت....از عشق ....از.....

چه شیرین است به خواب رفتن

آن دم که لالایی اش ... نغمه های عاشقانه ای باشد که توبرایم میخوانی

صدای چکیدن قطره اب مرا از رویای تو بیرون میکشد

ان باریدن آغاز کرده و قطراتی چند از باران از درز شیشه شکسته

خودرا به داخل می افکنند تا خواب اشفته ما را اشفته تر سازند

میلرزم...هم از سرما .. هم از ترسی که درجانم ریشه دوانده

همیشه از تاریکی در هراس بودم

وامشب از این همه نور

از این چهره های سفید می ترسم

از خودم

از صورت رنگ پریده ای که چشمانش را بسته

مرز لبها و صورتش را تشخیص نمیدهم..هردو به رنگ بی رنگی گرویده اند

..اثری از آن چاله کوچک خنده ..بر چهره اش و برق شیطنت درچشمان خفته اش نمی

از روح عریانم که حجاب جسم به تن ندارد....از همه میترسم.

دلم میخواهد گریه کنم با صدای بلند

ولی میترسم

بیم آن دارم که همانند پیکر خفته برتخت مجاور ،

قندیل اشک برگوشه بوم بیرنگ صورتم ، نقاشی شود

یادت را به من بده

خاطره خوب فردا را.....تا از این کابوسهای مرگ آور!! درامان باشم

فردا که باردیگر خواهمت دید

مباد که لرزه بر شانه های مردانه ات مستولی گردد

مباد که اشک روشنای چشمانت را در خود بشوید

مباد که غم پرکشیدن پرستوی عشقت، پشتت را خمیده کرده باشد

برایم همچون همیشه استوار باش نه

مگرنه اینکه وعده کردیم که عشقمان جاودانه باشد

و نه محصور به حجم حقیراین دنیا...؟!

مگرنه اینکه من عشق حک شده برقلبم را درسینه خاک دفن میکنم

درکنارخودم..... تا دست هیچ نامحرمی بدان نرسد..؟!

غم به خانه مهربان دلت مهمان نکن عزیزکم

که دستان محرم خاک ، پیکر مرا در آغوش میکشد

بوی بهار درفضا پیچیده

ولی به حساب ثانیه هایی که من نگاه داشته ام باید خزان باشد وبرگریزان ..!!؟؟

در رگهای خشکیده ام ، خون زندگی می جوشد

و پلک سنگینم برآن است تا چشمان خفته ام را به دیدن وادارکند..!

مراچه شده؟

این حس زندگی چیست که تاعمق وجودم جاریست؟؟!!

ت دارم بیشتر از دیروز...وکمتر از فردا...برای همیشه

آری این صدای توست

صدای تو که پس از این همه سال به دیدارم شتافته ای ...وباآمدنت

بهار را به رخ پاییز کشیده ای

ینه ای میخواهم

مرافرصتی کوتاه بده تا دستی بر چهره خاک گرفته ام بکشم و

شانه ای برگیسوان پوسیده ام

دوست دارم همچون روزهای خوب دور

" زیباترین فرشته خدا بر روی زمین "

باشم برای تو

یادت هست که مرا به این نام میخواندی؟

لبان بسته ام را به سختی می گشایم تا عزیزترینم را به نام بخوانم

. که ناگهان

صدای غیر

صوت نامحرمی

خلوت عاشقانه مان را

میشکند

خدای من

نه خدایا

بگو که چشمانم دردیدن راه خطا می پیمایند

بگو که در نتیجه سالها ندیدن..هنوزهم دیدن برایشان دشواراست

بگو انچه که از پس این تل خاک وآن سنگ می بینم کذب محض است..

بگو که دستان آن دختر زیبا رو ی دردست تونیست

وچشمانش در نگاه مهربان تو گره نخورده اند

بگو

گو که نغمه های عاشقانه ات را برای او سرنداده بودی

بگو که برای دیدار من دراین کنج دلگیر دنیا فرود آمده ای

نه برای دیدار از پدر دخترکی که حلقه دستانتان درهم تنگ تر میشود

نفسم درسینه حبس شده

نگاهت بر نوشته سنگ مزارم مات مانده

حال دانستی که بربام خانه چه کسی نشسته ای

قلبم به درد می آید

آری اندوهگینم

اندوهناک ازاین که نیستم ...تا دراین ثانیه شوم ، شانه هایم پناه اشکهای

زلالت باشند

تا همچو گذشته ،

همراهیم

مرهمی باشد بر زخمهای دل مهربانت

روی از نامم که بر سنگ حک شده برمیگردانی و

شانه بالا می اندازی که

یعنی مهم نیست

و باز لبخند دل انگیزت را به چشمان مشتاق عشق تازه ات هدیه میدهی

چه ساده دل بودم که می اندیشیدم بیماریحاصل از اندوه پرکشیدن من

مجال حضور را از توگرفت که نتوانستی نگاههای خیست را

به زمان خاکسپاری بدرقه راهم کنی

تومیروی و من می میرم

امید دیدار تو که این سالها مرا به زنده ماندن وا میداشت

در دم به یاس وسرخوردگیی تلخ بدل میشود

و من تسلیم بوسه شیرین فرشته مرگ میشوم

صدای گامهایت از دورشدنت خبر میدهند

چه بیرحم بودی..ومن چه ساده..... دل درگرو مهر نداشته ات گذارده بودم

انقدر حقیربودم برایت که حتی به فاتحه ای یادم را زنده نکردی

آنقدر بی مقدار که حرمت عشق یکسویه مان را

با به رخ کشیدن حضور "غیر" شکستی

ومن اکنون... پس از سالها

میترسم از تاریکی خانه ای که نامم بر آن نقش بسته

کور سوی امید به دیدار محبومبم به خاموشی گراییده و

سراسر وجودم را سیاهی مرگ فراگرفته

دستانم را به سمت آسمان دراز میکنم

دراز که نه

سقف کوتاه خانه ام حتی مجال این را از من گرفته

ازخدا زندگی طلب میکنم

فرصتی دوباره برای زندگی کردن

و عاشق نبودن

 

سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 10:42 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

عشق
نميخوام بگم که قدر يه دنيا دوستت دارم...

 

چون دنيا يه روز تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل گلی...
چون گل هم يه روز پژمرده ميشه...
نميخوام بگم که سياهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس...
چون شب هم بالاخره تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی...
چون اب که هميشه پاک نميمونه...
نميخوام بگم که دوستت دارم.
چون منکه اصلا دوستت ندارم...
بلکه من عاشقتم...
نميخوام بگم که قدر يه دنيا دوستت دارم...
چون دنيا يه روز تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل گلی...
چون گل هم يه روز پژمرده ميشه...
نميخوام بگم که سياهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس...
چون شب هم بالاخره تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی...
چون اب که هميشه پاک نميمونه...
نميخوام بگم که دوستت دارم.
چون منکه اصلا دوستت ندارم...
بلکه من عاشقتم...

 

دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده

درباره وبلاگ

با عرض سلام وخسته نباشید خدمت شما بیننده عزیزازاینکه وبلاگ من را برای بازید انتخاب کردین ممنون وامیدوارم از وبلاگ لذت ببرید.با تشکر مدیر وبلاگ
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه و آدرس bartarineshgh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 125
بازدید کل : 28491
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



Alternative content